#20

من شنو داره ولی اصلا حس نوشتنش نیست ! 

 

من نویس ... با دلی پر (!)(!) : 

 

از اینکه برنامه های آدم بهم میریزه خیلی خیلی زورم میاد 

خیلی!  

بدم میاد یه ساعت آماده بشم 

وسایلمو جمع کنم و نشه 

حالا به هر دلیلی 

بعدم میاد !!  

از موهام جدیدا بیزار شدم 

دلم میخواد کوتاهش کنم ولی کوتاه کردنش یعنی بهش رسیدن و حسش نیست 

هنوز موهای کشیده و محکم بالای سر بسته شده نامبروان میباشد !  

هنوز چشمایی با آرایش غلیظ (!) و رژلب قرمزم اصرار بر موجودیت دارن و من نمیتونم ترکشون کنم 

ولی هنوز صورتی هست !  

دنیا جلو چشمام 

 

از اینکه توسط یه نفر به یه مهمونی دعوت بشم که هیشکی توش نمیشناسم بیزارم !  

مخصوصا وقتی که خودشون دعوتم نکنن !  

از طرف یکی دیگه دعوت بشم !   

مخصوصا اینکه باید برم ! 

من از مهمونی متنفرم !  

مهمونی هایی که منو یاد این میندازن که من تنهام !!!  

کلی زوج بغل به بغل هم اینو زیاد یاد آدم میندازه

میتونم تصور کنم

من تنها روی تک صندلی ته سالن نشسته  و سرمو انداختم پایین و از موهای صاف شده دورم کلافه ام 

کلافه تر از  اون کفشای پاشنه بلندی که با اینکه عاشقشونم ولی درد میکشم و لحظه شماری تموم شدن مهمونی میکنم که درشون بیارم  

از سوزش شدید لنز توی چشمم 

از لبخندای مصنوعی که بین غریبه ها توی مهمونی رد و بدل میشه 

از اصرار بعضیا به اینکه رقصون خوبه  

از بوی تند عرق و مشروب

از جیغ های بی موقع دخترای لوس   

بیزارم

و از همه بدتر اینکه من هیشکیو توی مهمونی نمیشناسم !!