کاملا بی ربط !

من باید دلتنگ اون دامن چیندار لباس محلی شیرازیم باشم که خاله ام برایم به یادگار فرستاد  

یا اون گل سرخی که از حیاط بابابزرگم چیدم ، یا حتی اون مرغ مینایی که فقط اسم یکی از نوه هارو بلد بود ...  ســ ر و شــــ

من باید دلتنگ اون مادربزرگی بشم که وقتی صدا خنده هایمان را میشنید و باز هم فریاد میزد خوابیدین؟؟ و ما انقد خندیدم به گوشهای سنگینش که او هم خنده اش گرفت!  

من باید دلتنگ اون مشت قرص های عزیز باشم یا صدای تلویزیون تا ته بلند شده اش !  

من باید دلتنگ چایی های یخ کرده ی صبح باشم چون من چای داغ دوست نداشته ام ! 

من باید دلتنگ اون فوتبال های توی خونه باشم که با داداشم بازی میکردم  

یا خاله بازیهایمان با روناک ، الناز ، .... !

یا اون مسابقات دوچرخه سواریمان !  

یا اون روسری صورتی کم رنگی که مادرم بهم داد تا با ذوق سرم کنم 

یا اولین دوربین عکاسیم   

یا اولین نقاشی نیمه حرفه ایم 

یا اولین رمان احساسیم 

یا اولین ...

من باید دلتنگ اینها بشم 

چون من دیدم 

حس کردم 

زندگی کردم 

دوست داشتم 

من باید یادم بماند و باید دلتنگ بشم !