#42

من شنو ... دوستش دارم : 

 

"من مــُردم 

این روزا یه جورایی تو اون دنیام 

وقتی عصبی میشم  

وای میسم تو رو شما 

..... 

از رگ خشک من معلومه خونی نیست تو بدنم 

این یه بارم فقط با اشکای خیسم خوندم ازت 

من از همه بهارای زندگیم موندم عقب 

این روزا مسیر زندگیم مث ِ ذوزنقس !  

.... 

فقط از دیدگاه من یک صحنه فراموش نمیشه 

حتی صـــــدها روز دیگه 

تو با دوتا دیگه بودی  

که این مقایسه حتی رو ترازو نمیره 

بهم دروغ میگفتی که دل من آروم بگیره ؟ 

وقتی چشام مثِ چشم عقاب چشاتو میپایید 

میگفت میخوای با دروغات میله زندان ُ بسازی" 

پیشرو  FT  میثم -  نیلوفر

من نویس ... با کمی سردرد : 

 

آدمهایی در اطراف ما میباشد که ما آنهارا به شما این چنین معرفی میکنیم :   

" آدمهای شرطی !‌ "

یعنی مث ِ آن دوست محترمی که بعد از دو بار مهمان شدن عادت میکند که همیشه مهمان شود ! 

یا مث ِ آن شخصی که عشق میکند با ماشین برویم دنبالش و ببریمش بیرون و دوباره ببریم و برسونیمش خانه !  

و ما بسیار عصبانی میباشیم که انقد مارا ساده فرض میگیرند و فکر میکنن ما اینجورییم (دست راستتونُ کج کنید ) !  

 

اَه ... اینم شد انتخاب واحد .... نامردا همه چیارو که خالی کردین ... زبان ماشین فقط یک نفر جای خالی ؟!؟!؟!؟؟!؟؟!؟!؟!؟!؟؟!؟ نه خدایی حقه ؟!  

  

مث ِ وقتایی که میری میشینی روی لبه ی تراس ... چشاتو میدوزی به حیاط همسایه که شاید ، شاید بچه های همسایه قایم موشک بازی کنن و تو از اون بالا بهشون تقلب برسونی .... مث ِ اون وقتا شیطنتم گــُـل کرده است !