#43

من شنو ... الان .... باز هم حسین پناهی

 

" و رسالت من این خواهد بود ، تا دو استکان چای داغ را ،از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم ، تا در شبی بارانی ، آنها را با خدای خویش ، چشم در چشم هم نوش کنیم . " 

 

حسین پناهی - ستاره ها  

 

من نویس : 

 

این مخ نیمه بیمار و نیمه سالم من کشف کرده که من فقط آفریده شده ام که فقط شنونده باشم ،  من عادت کرده ام  که فقط بشینم و برام حرف بزنن و من گوش کنم و توی مخ خودم هزاران جواب بدم و روی لبام فقط همین این جمله ها روان بشه ، عیب نداره ، میگذره ، اشکالی نداره ، نهههههههه؟! حالا چیزیه که شده ، خودتو عصبی نکن ! و من توی مخ خودم فقط و فقط همین یک جمله رو میگم : " تو ، چقدر دنیات کوچیکه !  لطفا خفه شو "  

از این دورویی خودم حالم بهم میخوره  وقتی لبخند میزنم و ابراز همدرد میکنم که انگار مشکلاتش برام مهمه در صورتی که نیست ، به درک که پول ماشینتو میخوان به به داداشت خونه بخره ، به درک که کارت خسته کننده هست ، به درک واحدات جور نشده ،به درک که به عشقت نرسیدی ، به درک که این شد .... به درک که اون شد ! 

به درک  !!! 

من خیلی خیلی هم آدم خوب و مهربونیم ، من خیلی خیلی هم گوش شنوای خوبیم ولی چیزایی که ارزش شنیدن نداره ، چرا باید گفته بشه !؟  

بابا مگه ما کم مشکلات داریم ؟!  

لطفا گوش ما را با سطل آشغال افکارتون اشتباه نگیرید !  ممنون :)  

الگو های عشقی من دارن کم کم از بین میرن ،دارن شکافته میشن ،  نه میخوام تو کارشون دخالت کنم ، نه حوصله اشو دارم   !  

شدیدا به یک کار نیازمندیم ... شدید ! یک کار دفتری ، ترجیحا نزدیک خونه :دی !  

 

اه ... دانشگاه داره شروع میشه بازم :( !