#52

من شنو ... یک شب سرد زمستانی ... فرحزاد  : 

 

"نرفته یاد تو هنوزم از سرم 

نمیتونم من از تو ساده بگذرم 

گلم تو آخرم با چشمای ترم 

گذشتی از منُ نکردی باورم 

میشد که یکمی ، میشد که یک دمی  

میشد که لحظه ای ، بگی که یکمی و یک دمی به فکرمی 

بیا با اون نگات ، بیا با خنده هات  

سکوتُ بشکن ُ ، بگو منم دوست دارم ُ میمونم باهات" 

علی اصحابی - میشد که

  

من نویس ... یک حس گمشده : 

من هیچوقت نه آکواریم میخرم ، نه ماهی :| ، من توی کوچه پس کوچه ها و آکواریوم فروشی ها گم شدم ... من گم کردم حس گــَس دوست داشتن را ... در لابه لای شاخه های خشک پارکِ نهج البلاغه ، در بین کوچه های آرش و ابراهیمی ، در سردار جنگل ، در ماشین های تیزرو سفید رنگ ، در طعم شیرین کیک های شکلاتی بی بی ... در شکلات گلاسه ها و شکلات شیک ها ، در سیگار ها و در قلیون ها ... من گم کردم و نمیتوانم پیدایش کنم ... خدایا ... قسمت میدهم به همان قاصدک هایی که با دل کودکانه ام ... از لابه لای بوته های فلفلت پیدا میکردم و آرزوهای کودکیم را در گوششون میگفتم و فوت میکردم که برسه بهت ... خودت پیدایش کن !   

 

امروز روزه سکوتم شکست اما من نمیتوانم حرف بزنم ... ریه ام میسوزد و سرم درد میکند ! 

راستی نیم کره ی راست مغز واسه چه هر روز و هر ثانیه درد میکنه ؟! علتش که خطرناک نیست ... هست !؟