از( آدم به طعم عادت ) فـــ یـــ س جان:

دختری را دیدم
آهنگی را گوش میکرد که میگفت . . .
دنیا اگه تنهام گذاشت تو من و انتخاب کن . . .
نزیک تر بهش شدم
آهسته آهسته قدم بر میداشت

زیر لب پوس خندی میزد و چشمانش پر از اشک میشد
دوباره محو آهنگش شدم
باور نمیکنم ولی انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری اصرار من بیفایدست

رفتم نزیکتر
صورتش پر از اشک بود
پر از یاس و نا امیدی
رفتم پیش او
در گوشش گفتم
آن بنده من لایق تو نبوده است
که چشمانت را پر از اشک کرده است
و حال او در آغوش دیگری خفته است
بدان بدان که هر بار کسی را در آغوش میگیرد
چشمان درشت و پر اشکت جلوی چشمانش است
او دیگر شرم دارد
شرم دارد بگوید تمام خود را مانند گذشته سهم من کن
آرام باش !!
تنها هستی اما بدان
او از تو تنها تر است ای بنده من !!