من شنو .... امروز صبح ... بعد از اولین خواب ِ آروم این هفته :
" این روزا دنیا واسه من
از خونمون کوچیکتره
کاش میتونستم بخونم
قدِ هزارتا پنجره "
سیاوش قمیشی - طلوع
من نویس ... یک ترم جدید :
من حالم بهم میخوره از این روزهایی که میدونم فردایش چیز ِ خوبی در پیش ندارم ، من حس ِ خفه شدن دارم و دارم اینجا دست و پا میزنم و آرزو میکنم که کاش کاش کاش امروز دنیا تمام شود ! نمیفهمید حس ِ منُ و کاش هیچ وقت نفهمید!
اصلا دلم میخواد مثِ برناد یه ساعت داشتم و یه کلیک میکردم و تموم دنیا وایمیستاد ، واسه ی همیشه و منم واسه ی همیشه همین امروز میموندم ، مهم هم نبود تنها میبودم ، دلم نمیخواد ساعت جلو تر از الان بره و من وارد فردا بشم ، من از فرداها بیزارم ... امروز را میخواهم ، نا تمام !
من خسته ام و میترسم اتفاق بیافتد چیزی که بیشتر از همه ازش میترسم !
مثبت فکر کن ! همه چی بهتر از اون چیزی که فک کنی اتفاق میوفته ! حداقل به این اعتقاد دارم :)
مکالمه ی من و مادر ... چند روز پیش :
+ "م " ممنوع خب اون رو میخواست ، وگرنه تو رو هم دوست داشت!
- مامان ، فکر کردی من اگه یک درصد احتمال میدادم اون رو نمیخواست و دوست نداشت میذاشتم یک شب راحت بخوابه ؟! اون رفت پی ِ عشقش ، منم بخشیدمش ، فقط ناراحتم که دروغ گفت !
+ خب شاید از همه ی الان ها میترسید ! اون فکر میکرد همه چی با "م" ممنوعش تموم شده ، فکر میکرد تو واقعی هستی براش، فکر نمیکرد اینجوری بشه !
- میدونم ، حقُ خیلی وقته بهش دادم !
+ خیلی خوبه که راحت بخشیدیش !
- من رفتنش رو بخشیدم ، دروغ ِ بزرگش رو نبخشیدم ! :)