#58

من شنو .... امروز صبح ... بعد از اولین خواب ِ آروم این هفته : 

 

" این روزا دنیا واسه من  

از خونمون کوچیکتره 

کاش میتونستم بخونم 

قدِ هزارتا پنجره " 

 

سیاوش قمیشی - طلوع

من نویس ... یک ترم جدید : 

من حالم بهم میخوره از این روزهایی که میدونم فردایش چیز ِ خوبی در پیش ندارم ، من حس ِ خفه  شدن دارم و دارم اینجا دست و پا میزنم و آرزو میکنم  که کاش کاش کاش امروز دنیا تمام شود !  نمیفهمید حس ِ منُ و کاش هیچ وقت نفهمید!

اصلا دلم میخواد مثِ برناد یه ساعت داشتم و یه کلیک میکردم و تموم دنیا وایمیستاد ، واسه ی همیشه و منم واسه ی همیشه همین امروز میموندم ، مهم هم نبود تنها میبودم ، دلم نمیخواد ساعت جلو تر از الان بره و من وارد فردا بشم ، من از فرداها بیزارم ... امروز را میخواهم ، نا تمام ! 

من خسته ام و میترسم اتفاق بیافتد چیزی که بیشتر از همه ازش میترسم !    

مثبت فکر کن ! همه چی بهتر از اون چیزی که فک کنی اتفاق میوفته ! حداقل به این اعتقاد دارم :)

 

مکالمه ی من و مادر ... چند روز پیش : 

 

+ "م " ممنوع خب اون رو میخواست ، وگرنه تو رو هم دوست داشت!  

- مامان ، فکر کردی من اگه یک درصد احتمال میدادم اون رو نمیخواست و دوست نداشت میذاشتم یک شب راحت بخوابه ؟! اون رفت پی ِ عشقش ، منم بخشیدمش ، فقط ناراحتم که دروغ گفت ! 

+ خب شاید از همه ی الان ها میترسید !  اون فکر میکرد همه چی با "م" ممنوعش تموم شده ، فکر میکرد تو واقعی هستی براش، فکر نمیکرد اینجوری بشه !  

- میدونم ، حقُ خیلی وقته بهش دادم !  

+ خیلی خوبه که راحت بخشیدیش !  

- من رفتنش رو بخشیدم ، دروغ ِ بزرگش رو نبخشیدم !  :)