#64

من شنو ... الکی :  

 

" واسه ی دیدن بارون اشکام 

دوباره خاطره هامو سوزوندم 

ولی تو اینجا نبودی ببینی 

چجوری پای نگاه تو موندم " 

مازیار فلاحی -  رویای واقعی  

مکالمه ی من و آبجی کوچولو ی ریزه میزه : 

 

+ از "م" ممنوع چه خبر ؟ 

- نمیدونم ! خبری ندارم ازش !  

+ مگه میشه ؟ دختر عموش ُ که هر روز میبینی توی دانشگاه ! 

- آره ... ولی خبری ندارم ، دلمم نمیخواد بشنوم خبری ازش ، طاقتشم ندارم !

+ آره ، نری سراغشا ، اصلا ولش کن ، فکرشم نکن!

- باشه ، فکرشم (!) نمیکنم !  

 

من نویس ... آقا من ترشیدم :)) :  

 

لعنتیا انگار دنبالشون کردن :)) ، از هر در و دیواری خبر خواستگاری ُ نامزدی ُ عقد ُ عروسی میشنوم و پیش خودم فکر میکنم یا خدا ، یا من ترشیدم یا اینا خیلی خیلی خیلی هولن :)) !  

پسره فوق ِ فوقش قدش 150 یا شایدیم 151 باشه ، صورتش مثِ این بچه دبیرستانیاس ، پر از جوش ، بعد کارشم اینه که شعبده بازی کنه :)) ، یعنی من به این فکر نمیکنم که این چرا تو این سن و الان قصد ازدواج کرده ، الان دارم فکر میکنم آخه کدوم پدر و مادری بچشونو میدن دسِ این بچه ببره خوشبخت کنه :)) یعنی پیش خودم فکر میکنم که ... اَییییییییییییی :-& !  

  

خدایا به ما شوهری عطا بفرما قد حدود 190 ، سیکس پَک ، موهای کوتاه ، بعد یه شلوار کتون بپوشه ، با یه پیراهن مردونه ، بعد این آستیناشو تا بزنه تا آرنجش بالا ، بعد ما هی راه بریم و خوشمون بیاد ازش :)) ! هی ببریمش پُز ِشُ بدم لعنتیُ !   

 

ترس ِ بیماری از خودِ بیماری مرگ آور تر است ، من حالم خوب است و هیچ چیزی بد نیست :) !   

دوباره وزنمون داره کم کم کم میشه ، و ما بسیار گرسنه میباشیم ولی اصرار داریم که زود این بیماری را پشت سر بگذاریم برویم آلاچیق یک سیخ شیشلیک با استخوان با اون ماست های تازه ی محلی و نون داغ بزنیم به بدن ! بعله !  

  

دروغ چرا .... الکی امروز خوشحالم ، شاید چون الکی الکی امروز دانشگاهُ پیچوندم و نرفتم و کلاس برگذار نشد :) !