#65

من شنو ... شنو ... شنو ... شنو :


" دنیای ما اندازه ی هم نیست 

من عاشق بارون و گیتارم

من روزها تا ظهر میخوابم

من هرشب ُ تا صبح بیدارم

دنیای ما اندازه ی هم نیست

من خیلی وقتا ساکتم؛ سردم !

وقتی که میرم تو خودم شاید

پاییز سال بعد برگردم

دنیای ما ، اندازه ی هم نیست

میبوسمت اما نمیمونم

تو دائم از آینده میپرسی

من حال فردامم نمیدونم

تو فکر یک آغوش محکم باش

آغوش این دیوونه محکم نیست

صدبار گفتم باز یادت رفت

دنیای ما اندازه ی هم نیست "


رستاک - پاییز سال بعد

من نویس ... گم شدم :


دنیای آدما کوچیک شده ، خیلی خیلی کوچیک ، بعد میشینن و برای خودشون تعریف میکنن و ته دلشون خوشحال خوشحال میشه ! من نفرت دارم از این طرز فکر آدما ، این طور فکرا !

فکر مخدوش و بیمار من خسته شده و رو آورده به خنده های مصنوعی ، به حرفای تکراری ، به زندگی ِ آدمای عادی !

خدایا ... چیزایی که من دیدم و چیزی نگفتم ُ از ذهنم پاک کن ، دارم بیمار میشم :( ! دارم رنگ ِ خاکستری میگیرم ، دارم خود ِ خودمُ توی حرفای آدما غرق میکنم  ، گم میکنم ، من دارم هر روز بیشتر میبازم :( دارم هر رووز ساکت تر میشم ، هر روز خسته تر میشم ، هر رووز .... !