#72

من شنو  ... اینو "م" ممنوع بهم داد ... هنوز حفظمش :(  : 

 

"اگه پرسید ازت 

هنوز تو فکرمی 

بخند بِش بگو  

یه تجربه بودم 

همین 

اگه پرسید  

تاحالا  

واسه من گریه کردی 

بگو نه  

ولی بگو 

گریه کردم برگردی  

حواست نیست  

به این حالی که من دارم 

حواست نیست 

که من چقدر دوست دارم 

حواست نیست 

همش گریه شدم کارم 

نفهمیدی من اونم که تورو تنهات نمیذارم 

بهش نگو یه سال ُ ما باهم زندگی کردیم 

نگو یه روز نبودم یه عمر گریه میکردی 

بهش نگو که گفتی زندگی بی من نمیشه 

قسم خوردی بمونی تا همیشه 

حواست نیست چقدر خراب و داغونم 

بدون تو تک و تنها نمیتونم 

چرا اینقدر کنار اون تو آرومی 

نگو از گریه ها چیزی نمیدونی " 

Ash 1 - حواست نیست  

من نویس ... بدون شرح :

جدا از این حس ِ گس ِ گم شدن من باید الان خواب باشم و فردا باید برم سر کلاس درس ِ مورد علاقه ام و خودمو دوباره به همه نشون بدم و بگم من از همه ی شما بهترم  و از دردِ شدید ریه ام شکایت نکنم ، اصلا نباید غر هم بزنم ؛ ولی این حس ِ گس ، اون سوال مسخره ، اون تنهایی مورد دار آقای وکیل ، اون سرگیجه و اون درد شدید ریه نمیذاره ... و یک سری سوال ِ مسخره که کم کم داره به مانعی بزرگ توی زندگی من تبدیل میشه ، نمیگذارد که این آب خوش از گلوی ما پایین برود و هی سوالی کم کمک راه خودشو به مخ ِ نیمه بیمار من میرساند و من بیشتر میفهمم و بیشتر متنفر میشوم از بودن های بعضی و نبودن های خیلی ها ! و من این سوال های بیجواب را توی مخم هر ثانیه ، هر لحظه بارها بارها تکرار میکنم و آرزو دارم که تمام شود و بتوانم برای یکی از آنها  حداقل جوابی قانع کننده پیدا کنم و هرچه میگردم فقط یک جمله در مقابل چشمان تارم میگذر و این است " مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد " نه اینکه من شکایت کنم از "م" ممنوع  و سوال مسخره ی اون کارگر منُ آزار بده ولی کم کم دارم به یه جواب هایی میرسم و کسی نیست منُ توی این راه ِ یاری کند  جز خش خش جارو های رفتگر ِ کوچه ی پشتی ! .... و من میروم و مینشینم روبروی پنجره ی نیمه باز اتاقم زول میزنم به پنجره ی باز همسایه و چشمامو تنگ میکنم که ببینم که پسر همسایه چگونه دارد پیج ِ فــ یـــ س جانش را ریفرش میکند و گه گاهی  سرش را به عقب برمیگردونه و زول میزنه به پنجره ی اتاق ِ من منتظر یک اشعه ی روشن هست تا به همه ثابت کنه که اون روز چگونه با دختر همسایه ی روبرویی که نگاه بازاری را راه انداخت و چه راحت توانست لبخند ی را برلبانش بیاورد و دخترک رفت و دیگر برنگشت و هیچوقت هم مشاهده نشد و من دوباره خودمو رو جمع میکنم و میروم سراغ کتاب شعر های حسین پناهیم و پناه میبرم به کتابهایش ... من خیلی خیلی خیلی خسته شده ام و منتظر یک اتفاق خوبم ، یک خاطره ی خوب جایگزین تموم این خاطرات تلخ !  

من هنوز بیدارم ... تو شب ها چگونه به خواب میروی ؟!