#80

من شنو .... یک علم پیشرفته : 

 

" اگه یه روز بری سفر 

بری ز پیشم بی خبر 

اسیر رویاها میشم 

دوباره باز تنها میشم 

به شب میگم پیشم بمونه 

به باد میگم تا صبح بخونه 

بخونه از دیار یاری 

چرا میری تنهام میذاری ؟ " 

فرامرز اصلانی - اگه یه روز  

 

من نویس... با موسیقی متن 007 : 

 

دارم واکین دِد رو نگاه میکنم و هیجان توی وجودم موج میزنه و استرس و حالت تهوع رو باهم گرفتم که یهو صدای بووووووووووووووووق میاد .... وسط استرس و فرار ِ فرضی من پشت دستام از دست زامبی ها یهو به خودم میام( البته بیشتر با حالت سکته )  .... حالا بابا رفته از چارتا طبقه بالا ... رفته توی یه اتاقک تاریک و کلیک ! زد و همه چی خاموش شد و دوباره کلیک ... همه چی روشن !  بعد دست کرده پشت اون کمد ِ خاک گرفته و یه کلید عجیب غریب در آورده و با یه اخم خوابالو به من نگاه میکنه و میگه برو پایین ... منم الان میام ... ازاونجایی که از بچگی مارپل بازیم به راه بود خودمُ به نشنیدن میزنم و وایمسیم تا در اتاقک تاریک رو قفل کنه و میریم  5 طبقه بزنیم بریم پایین، تا عملیات نجات و میشِن ایمپاسیبل رو انجام بدیم و چارتا آدم ِ اعصاب خرد کن رو از توی آسانسور ِ خراب ِ ساختمون نجات بدیم ! نگاهم از کلید به در و به اتاقک نصفه ای که از نصفش توی طبقه دوم گیر کرده و نصفش توی طبقه ی اول میچرخه و چشام میوفته به مزاحم ِ ساختمون و سه نفر دیگه ... هی چقد این بچه کوچولو ِ ! یاد ِ بچگیای پسر عموم میوفتم و حرصم میگیره ... حالا بابا داره عملیات ِ نجات رو انجام میده ... یکی فسقلی رو میده بغل من و من توی حال ِ بهم ریخته و موهای مدل خفنم که بالای سرم مثِ غده سرطانی بسته شده بودم که دیدم بچه میزنه زیر گریه ... حالا لجم گرفته و میخواد بذارمش زمین که ساکت شه ... حالا همسایه ی مزاحم دو تا خانوم ِ دیگه رو از تو آسانسور میکشه بیرون ... ما روی پله ها وایسادیم و نگاه میکنیم ... چه صحنه ی جالبی ! هیجان انگیز ترین روز ِ هفته و اتفاق هفته همین بود ... یه همچین روزای بیخودی دارم ! میرم ادامه ی زامبی بازی هامو ببینم ... !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد