#89

من شنو ... آبان ِ سال سوم دبیرستانم .... من و "ب" + لینک ِ من شنو  .... خیلی این شعرُ دوست دارم ... خیلی آرومم میکنه :) :  

 

(( متن ِ نویسنده ِ وبلاگی که لینکش مشخص کردم غلط زیاد داره :) درستش همینه )) 

" نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال 
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دوسالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات ِ اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اصرار را
 
آن دو چشم مست آهو وار را 
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من ، او
هم نشین و هم زبان شد بامن ، او
خسته جان بودم که جان شد با من ، او  

ناتوان بود و توان شد با من ، او
دامنش شد خوابگاه خستگی  

این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از عمری که با او شد به سر  

مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم میشد این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد

گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش 
گفتمش در عشق پا برجاست دل 
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق وان شوی دریاست دل 
بی تو شام بی فرداست دل
دل زه عشق روی تو حیران شده 
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت
گفت در عشقت وفادارم بدان 
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان 
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من 
با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده 
دل زه جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده 
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش 
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود 
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود   

همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود 
در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار
روزگار اما وفا با ما نداشت 
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت 
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس 
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
 
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود 
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست 
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست  
 

بی خبر پیمان یاری را گسست 
این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است 
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد 
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد 
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست 
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم 
مست و مخمور و خراب از غم شدم
زره زره آب گشتم
کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من
عشق من از من گذشتی خوش گذر 
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر 
دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند 
بر منو بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود 
عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز اید به رود 
ماهی بیچاره اما مرده بود...
 

بعد از این هم آشیانت هر کس است  
باش با او یاد تو ما را بس است
"  

 

هنوزم حفظمش ... البته با سختی :)


من خوان ... از صبح توی مخم : 

 

آخر یه شب ... این گریه ها ... سوی چشامُ میبره .... عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره ....  

شادمهر عقیلی -  تقدیر 

 

من نویس ... یک روز ِ متفاوت : 

 

مث ِ وقتی که م دار با اخم به من نگاه میکنه وقتی میبینه دارم کافی شاپ شیریپمی رو بهش نشون میدم..... یا مثِ وقتی که مهدیس بدون ِترمز با ماشین ِ من سعی داره وایسه ..... یا مثِ وقتی که همه جفت میشن توی دانشگاه و من مث ِ همیشه فور اور الون میمونم .... یا اصلا مثِ وقتی که پیتزا های نوژن تند میشه و مزه ی استیکش جاشون میده به آویشن و من بی آرایش و بی روح توی دانشگاه راه میرم .... مثِ بارون ِ لعنتی که دیگه دوستش ندارم .... مثِ همه چی که امروز متفاوت بود :) امروز با تموم ِ سختیش خوب بود ... دوستش داشتم !!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد